وقتی یک توپ سه لایه توی میدان مین می رود

وحید مقدم
v_moghaddam@yahoo.com

"وقتی می شینیم، احسان هنوز با توپ به دیوار می کوبه. چند تا که میزنه، پاشو میبره بالا و محکم می کوبه زیر توپ که توپ بلند میشه و میفته رو بوم خودشون. احسان فحش میده و کنارم میشینه. آرش پای چپشو دراز کرده و شلوارشو بالا کشیده. یه جا رو ساقش کبود شده . میگه خیلی الاغی و با آرنج آروم میزنه تو دل احسان. احسان چون تو بازی به جای ساق حریف زده تو پای آرش جوابشو نمیده و گرنه بلند میشد و تا می خورد میزدش"
رفتن توی خاطره ای از کودکی آنطور که تمامش زنده شود و بتوانی هر طور خواستی نگاهش کنی و اگر دلت خواست بنویسیش چه از دید کودکیت که ایستاده کنار تیر چراغ برق یا وقتی پا به توپ بازیکن مقابل را دور میزنی، کمی آزارت میدهد. زمان، غروب جمعه است ساعت شش توی شهر بزرگ که دوستش نداری و مانده ای با زن و مرد، قصه ات را قسمت کنی یا بگذاری مرد پشت میزش بنشیند و زن خواب ببیند و این تصویر را به هم نزنی.
"آرش مثل همیشه بوی عرق میده. حالا که ازش دلخورم چون پوستر آرژانتینم دزدیده و به روش نمیاره، از بوی عرقش بیشتر بدم میاد. پا میشم و کنار احسان میشینم. وقتی دارم از روش رد میشم، پاشو میاره بالا تا لنگم کنه که نمی تونه و میزنم روی پاش. حسابی تشنمه اما حالشو ندارم برم سر کوچه و از شیر حیاطمون آب بخورم. شاید یه کم دیگه که بگذره، احسان بره از خونشون آب یخ بیاره. خیلی حوصله نداریم. بازی رو شیش به هفت به تیم کوچه بغلی باختیم. احسان میگه دفه دیگه نمیذاریم حسن داور باشه. آرش میگه نه خره...اگه یه بستنی بهش بدیم طرف ما میشه. ازش دلخورم اما شاید چیزی که آرش میگه بهتر باشه"
هنوز به اصل ماجرا نرسیده ای. شاید خاطره آن توپ سه لایه و کفشهای کتانی است که نگهت داشته و دل نمیکنی از سایه دیواری که نشسته اند. تا تو، توی خماری خستگی بعد از بازی هستی من میروم سری به زن و مرد بزنم. مرد شبیه تو است. شاید چند سال بعد تو. نشسته پشت میز و زیر خطهایی که نوشته با خودکارش شکلهای بی سر و ته میکشد و دستش به نوشتن نمی رود. زن پتو را کنار زده و عرق کرده. مرد پنجره را باز میکند. روی لبه تخت می نشیند و پتو را بالا می کشد. دستش را زیر پتو می برد و آهسته روی برآمدگی شکمش دست میکشد. مخالفی اما توی ذهنش میروم. دوست دارد چیزی را که زن حس میکند، حس کند که نمی کند و حسودیش می شود. بیرون می آیم. به حساب آنها چهار ماه و دو سه روز مانده است. دوباره پشت میز می رود. شروع به نوشتن می کند.
"ساعتم دوباره دوازده رو نشون میده. مثل هر وقت که توپ بهش میخوره. احسان و آرش ساعت نمی بندن. حدس میزنم یازده و نیمه و ساعت می برم عقب. کمرنگ شده. باتریش داره تموم میشه. بابا میگه بس که آهنگش میزنی. یه آهنگ خوشگل که وقتی بار اول ساعت نشون آرش دادم، چشاش از حسودی گرد شده بود...کور خونده این یکی رو نمی تونه بدزده...احسان میگه باز پیداش شد. سر که بر میگردونم میبینم که رضا با نیش باز داره نزدیک میشه. اصلا حسش نیست. به خاطر مریم نبود یه بهونه می گرفتم و یه لگد میزدم در کونش. سر و کله زدن با یه بچه ننه همینطوریشم اعصاب خورد کنه چه برسه به اینکه دو سال هم از تو کوچیکتر باشه و مامانش که فکر میکنه بچه بدی هستی، هیچوقت جواب سلامت رو نده"
خب، این هم از ساعت و مریم. بعدا به کارت می آید. حالا زن و مرد توی قصه اند. زن انگشتهایش را کمی بسته. پتو را تا چانه اش بالا کشیده و مو هایش پخش شده روی بالش. مرد چشمانش از روی کاغذ پرت میشود به...به...گرفتم، به فاصله ای که لحظه به لحظه دوست داشتنی تر می شود و برآمده تر. نمیداند چند بار باید گوشش را بچسباند به شکمش تا زن باور کند که مرد عاشق این است عرق کند و هزار بار راهروی سفید بیمارستان را برود و بیاید و شکل تمام کفپوشها را حفظ شود. بی ارتباط به چیزی که نوشته، می نویسد " یک موجود کوچک همیشه خواب آلود، خوابیده توی دستهایش. چشمهای کوچکی خیره به چشمهای کشیده اش و لبهایی صورتی آویخته به سینه اش". بگذار کمی زمان را جلو ببریم. مرد می رود. می آید. می نشیند کنارش. دستی دور بازویش. کشیدن لپ کوچکش و انگشتهای لاغر زن که می زنند روی دستش. "دردش میاد". دور تر است کنار پنجره. با سیگار خاموشی گوشه لبش. شکلکهای زن، رها شدن سینه اش. گرفتنش و انگشتهای کوچکی که دور انگشتش حلقه می شوند. بر گردیم. ادامه بده.
"آرش شست دستش به رضا نشون میده. رضا دمپاییش پرت می کنه و لی لی کنون نزدیک میشه. دستش میذاره رو زانوم و میشینه. خودش می چسبونه بهم. چندشم میشه و میکشم کنار. میگم چی شده اومدی تو کوچه. میخنده و هیچی نمیگه. چشاش مثل خواهرشه اما مریم سفید تره. چند ماهی میشه که اومدیم تو این کوچه. اما یه بارم نشده باهاش حرف بزنم. رضا میگه بابا مامانم رفتن دکتر. پس خواهرش تنهاس. شاید بیاد دنبالش تو همون چادر سفیدش با گلای خیلی ریز قرمز و زرد. از رو سر رضا تو کوچه نگاه می کنم و یه دفه قلبم تند تر میزنه. آروم میشه. آرش داره واسه احسان قضیه سیگار کشیدنش می گه. رضا یه سکه از جیبش دراورده و شیر یا خط میکنه. من هوس انگور سرخک و گوجه سبز کردم. با ساعتم ور میرم. احسان میزنه تو پهلوم . داره میاد. سرم میفته پایین و دوباره قلبم تند میشه. گرمه هوا. رضا میگه اه. حالا باید همون دور واسته و رضا رو صدا کنه. اما میاد نزدیک. زیر چشمی نگاهش می کنم. باد میزنه تو چادرش. یه دامن صورتی. میاد و میاد و دمپاییهای سفید کنار رضا جفت میشن. باز اومدی تو کوچه؟ پاشو بریم. رضا میگه تو برو. خودم میام. مریم میگه نیای به بابا میگما. رضا شاید یاد کمربند باباش میفته که پا میشه. حالا باید بره و من زل بزنم به رفتنش. چادرش باز میکنه برمیداره و دوباره میندازه رو سرش. هوا خیلی گرم شده. وحید؟ الانه که صدای قلبم بشنوه. ها. صدام به زور درمیاد. ساعتت آهنگ میزنه؟ نگا میکنم تو چشاش. قهوه ای و درشت. درشت ترین چشمی که میشناسم. آره. صورتش یه جوری میشه که خیلی قشنگه و صداش مهربون. میشه واسم آهنگش بذاری؟ آرش اخم کرده. وامیستم. شاید یه کم ازم بلند تره. دگمه ساعتم میزنم. آهنگ نمیزنه. دوباره فشارش میدم. لعنتی صداش در نمیاد. عرق کردم. مریم چیزی نمیگه. آرش نیشش باز شده. بازم میزنم. خبری نیست. دلم میخواد برم تو زمین"
صدایش در نیامد و قرار شد یک روز دیگر. که آن روز نرسید و همان یک بار اسمت توی لبهایش نشست. اما این اصل ماجرا نیست. تا اینجا خاطره ایست که اگر عمر کنی میتوانی سالی یکی دو بار تعریفش کنی و بگویی یادش بخیر. اما خاطره ات به چیزی پیوند خورده که به زحمت از یادش برده ای. همین شده که آن کوچه و مریم توی خاطرت نبودند تا دیدن ساعتی کودکانه و سیال ذهن و آن ظهر گرم تابستان. تا حسرت میخوری می روم پیش زن و مرد. زن می گوید همه چیز عوض شده. همان هم که باشد می تواند تغییرش دهد. شاید همین لجبازی زن بوده که مرد را عاشقش کرده. مرد که حالا نمیداند دلش پربکشد برای خنده های کودکی که می آید یا غرق شود توی کودکیش که برنامه ها قطع میشد و آژیر قرمز می کشید و شهر بزرگ زیر موشک می رفت. مانده شاد باشد از اینکه زن قرصها را نخورده است یا دلگیر از خاطره پسر پانزده ساله همسایه که یک عکس رنگ پریده شد بین گورهای رنگ پریده دیگر. دیگر دیر شده. خواهد آمد و مرد باید ثابت کند که دوست دارد با لباس آشفته توی راهروی سفید انتظار بکشد.
باقیش با تو است که تصویری بسازی از کودک و زن ومرد یا اینکه مرد را دور از کودک و زن نشان دهی بین تردیدش و ترس از فردا. تا همینجا که توی قصه بوده ام بس است. فعلا بروم تا وقتی که یک راوی مثل من خواستی و دوباره برگردم. دیگر با خودت. ببینم به اصل ماجرا میرسی یا نه.
"میگه باشه، یه روز دیگه. همونطور ایستادیم. باد لبه چادرش تکون میده. دلم می خواد دست ببرم و موهام مرتب کنم. اما روم نمیشه. حتما صورتم حسابی کثیفه و بوی عرق میدم. صدای
اذون بلند میشه. کم کم باید برم خونه. احسان پا میشه که بره. آرش زل زده به مریم. مریم میگه ما دیگه باید بریم. هیچی نمی گم. یه نفر که خوب نمی بینمش اما از کوچه کناریه میاد سر کوچه و یه چیزی می گه و میره. آرش جست می زنه میدوه سر کوچه. رضا میخواد دنبالش بره که مریم دستش می گیره. رضا نق میزنه. احسان میگه وحید بجنب. مثل خنگا نگاش می کنم. میگه یه نفر خودش رو دار زده. مریم یه جیغ کوچولو میزنه. دوست دارم بغلش کنم. حتی یه ذره جلو میرم. مریم و رضا میدون طرف خونشون. چشام باهاش میره که احسان بازوم میکشه و دنبالش میرم.
تو کوچه کناری میریم تو زمین بزرگی که دورش دیوار کشیدن و چند تا درخت بزرگ داره. از بریدگی دیوار میریم تو. همه بچه های کوچه و چند تا مرد که یکی احمد آقا بقال محلس تو کوچه دور یکی از درختا جمع شدن. میریم جلو. جلوی جلو. بعد من می ترسم. یه مرد که شونه هاش خیلی پهنه پشت به ما خودشو به شاخه کلفت درخت دار زده. لباس سربازی تنشه. همون لباسی که تو جنگ می پوشن. احسان آروم و بریده می گه افسره. به شونه هاش نگا میکنم. چند تا ستاره. نمیدونم سروانه یا چیزه دیگه. مرد موهاش سفیده. احمد آقا به مرد کناریش میگه هر کی یه جا کم میاره. کی این جنگ لعنتی تموم میشه. مرد کنار احمد آقا انگار که ترسیده دور و برش رو نگاه میکنه و خودش رو میکشه کنار. احسان دستم گرفته. زل زدیم به مرد. سرش افتاده رو سینش. آرش از بین بچه ها میره جلو. نفسم میگیره. دستش دراز کنه میخوره به مرد. میشینه و تند تند سکه هایی رو که مردم انداحتن بر میداره و میذاره تو جیبش. آدما غر غر می کنن. لعنتی، جیبش قلمبه شده. یکی میره و میزنه پشت گردنش. گوشش میگیره و میاردش بالا. آرش ونگ میزنه. مرد فحشش میده. آرش دست و پا میزنه و در میره. مثل برق خودش می رسونه به دیوار و میپره تو کوچه. مرد هنوز فحش میده. یه دفه ساکت میشه و جمعیت رو نگا میکنه. دست میبره و جنازه رو میچرخونه. صورتش کبوده و وحشتناک. میخوام بالا بیارم. عق میزنم. احسان دستم میکشه. پا میذاریم به فرار. می دویم و پشت سرمونم نگا نمیکنیم. هنوز صورت مرد جلوی چشمه."
و تا مدتها هر بار که نگاهم توی تاریکی شب به باغچه می افتاد، مرد را میدیدم که از شاخه درخت گردو خودش را دار زده و تکان می خورد. باز هم پتو را کنار زده. آخر خودش را سرما میدهد.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32355< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي